سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























red rose

 

درصد کمی از انسان ها 90 سال زندگی می کنند، مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند!

 

نصف اشتباهات ما ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم.

 

مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن.

 

اگر حق با شماست به خشمگین شدن نیازی نیست و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید.

 

ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهی ها، اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم!

 

فریب مشابهت روز و شب ها را نخوریم، امروز، دیروز نیست و فردا امروز نمی شود.

 

یادمان باشد که آن هنگام که از دست دادن عادت می شود به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست.

 

زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور، و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان.

 

برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است.

، و بلکه ِ . همه .

 

گاه در زندگی، موقعیت هایی پیش می آید که انسان باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپردازد.

 

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: مگه کوری؟!

 

مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی.

 

هیچ انتظاری از کسی ندارم و این نشاندهنده قدرت من نیست!

 

در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا، زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند، اما آنچه خوب است همیشه زیباست.


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 12:34 صبح توسط beran نظرات ( ) |

 

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
 
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
 
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
 
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت
 
است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از
 
 
شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

 


نوشته شده در دوشنبه 90/5/24ساعت 11:26 صبح توسط beran نظرات ( ) |

 

 

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ .زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار , سوزان بود 

, صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب , خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته 

, عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

می گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما-

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را ,
بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه , بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

,یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد ,

به ره افتاد 

, او می رفت ,من در دست او بودم 

, او هرلحظه سر را

رو به بالاها

ت
شکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت 

, دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت ,
من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ 

, دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست, سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین . آسمان را پشت , رو می کرد 

, هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق , شیدایی 

, با این رنگ .زیبایی 

, نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/1/8ساعت 2:58 عصر توسط beran نظرات ( ) |

پرسیدم: چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر

 با اعتماد، زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو..

ایمان را نگهدارو ترس را به گوشه ای انداز .

 موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

 شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن.

 زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید

مهم این نیست که قشنگ باشی قشنگ  این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر

 مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی

 کوچک باش و عاشق.. که عشق میداند آئین بزرگ کردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی

 موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن 

فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست

نلسون ماندلا


نوشته شده در دوشنبه 89/11/18ساعت 3:21 عصر توسط beran نظرات ( ) |

یاد دارم در غروبی سرد سرد

 

میگذشت از کوچه ما دوره گرد

 

داد میزد کهنه قالی میخرم

 

دسته دوم جنس عالی میخرم

 

کاسه و ظرف سفالی میخرم

 

گر نداری کوزه خالی میخرم

 

اشک در چشمان بابا حلقه بست

 

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

 

اول ماه است و نان در سفره نیست

 

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

 

بوی نان تازه هوشش برده بود

 

اتفاقا مادرم هم روزه بود

 

خواهرم بی روسری بیرون دوید

 

گفت آقا سفره خالی میخرید...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت 1:28 عصر توسط beran نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak