سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























red rose

وقتی که خدا واست قصه نوشت

غم و شادی ، عشق و نفرت رو کنار هم نوشت

روزایی که خنده ها یه لحظه تنهات نمی ذاشت

خدا از داشتنی ها تو زندگیت کم نمی ذاشت

اگه گاهی لحظه هات سرد می شد

اشک می نشست توی چشات  

بغض تو گلوت حبس می شد

واسه این بود که بفهمی زندگی یه بازیه

و برنده اونه که حتی تو سختی راضیه 

دلمون هر چی که خواست به آرزوهاش نرسید

یه روزی مثل یه شوک

به هر چی که نخواست رسید

یکی قلبش با ترانه می زنه 

می تونه بدون بال پر بزنه 

اون یکی عاشق دل سپردنه

نمی دونه عشق اون بی ثمره

یکی تو غم غروب غوطه وره

از گذشت لحظه ها بی خبره

اون یکی تو انتظار نمی شکنه

نمی ذاره خاطرات یادش بره

با شهامت لحظه هاشو می سازه 

می دونه خدا چقدر دوسش داره

خلاصه واست بگم

که ما همه بازیگریم

مهم این نیست تو کدوم نقش

همه همسفریم

یه روزی باید بریم

پر بزنیم از این دیار

خوبی هامون

 می مونه برامون به یادگار


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/11ساعت 4:19 عصر توسط beran نظرات ( ) |


Design By : Pichak