سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























red rose

 

 

خدایا..کمک کن بشناسمت....

"بیایید دوست معمولی باشیم عشــق همه چیز رو خراب میکنه"


"هست" را اگر قدر ندانی

میشود "بود"

و چه تلخ است اگر "هست"

کسی بشود "بود"


نوشته شده در پنج شنبه 94/8/21ساعت 12:27 صبح توسط beran نظرات ( ) |

 

دست به دامن خدا که میشوم...

چیزی آهسته درون من به صدا میاید که: نترس!

از باختن تا ساختن دوباره…

فاصله ای نیست…


نوشته شده در سه شنبه 94/8/5ساعت 9:19 عصر توسط beran نظرات ( ) |

 

 

 

 

معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املائ آن را نمی دانی؟ و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.

معلم سر او داد کشیدو پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبیدو پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس

گفتم هر چه می دانی بنویس

 

 

و پسرک شروع به نوشتن کرد ( کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت

 

وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بودچشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است. قفل در خانه مان سیاه است.) بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس

 

و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد. گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم

خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشین

 

پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست

 

معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند

ا

ما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت

 

معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.

 

و پسرک می دانست که :

قلب معلم هرگز سیاه نیست


نوشته شده در یکشنبه 94/8/3ساعت 7:35 عصر توسط beran نظرات ( ) |


Design By : Pichak