باید بروم مادربزرگ مدام اصرار می کند غر می زند دلتنگ دندان هایش و خانه کوچکش شده و عصایی که هیچگاه نداشت افسوس پیش از بیدار شدن گلهای پرده پیش از اولین سلام صبحگاهی من از مادربزرگ جامانده ام .... خدا ان حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد.... سکوتت را ارام می گوید:با تو هستم ای تنها...
من خودمو نمی بازم ؛ حتا اگه دستام بلرزن ، اگه چشام تار ببینن ، اگه پاهام راهِ درستُ تشخیص ندن ...، گاهی حس می کنم گُم شدم حس میکنم هیچ جایی تو این دنیا ندارم هیچ دوستی ... هیچ آدمی که نگرانم باشه ... شاید چهره.م همچین چیزیو نشون نده اما من واقعن یه موقع هایی خَستَم ... دلم میخواد کسی باشه دستی باشه دلم می گیره و من هی به خودم میگم عب نداره دل کارش گرفتنه ... تا کی بگم ...؟ مهم نیست ... من خودمو نمی بازم. در زندگی نه گل باش که اسیر خاک شوی و نه باران باش که به خاک بیفتی خاک باش که از تو گل بروید و باران به خاطر تو ببارد . . . دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد:بله. دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن دربین اونا یک عروسک باربی هم بود. مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ .. و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی. اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش میشکنه ...
تقدیم به مادربزرگم فاطمه بانو .حکایت های بیشمارت همچنان در خاطرم باقی می ماند .
.
Design By : Pichak |