یه وقتایی هست که حس میکنی مغرت خالیه و خودت رو هوا هستی... و ساکت تر از همیشه هستی ... یه وقتایی که حال دلت هم چندان خوب نیست... وقتایی که حتی نمیدونی چطور کلمات رو ادا کنی... و واژه ها باهات غریبی می کنند(یا تو با اون ها)... یه وقتایی که هرچه لا به لای امورات روزمره ات و یا احوالاتت جستجو میکنی... جوابی نمیابی برای خودت ... چه برسد برای دیگران وقتایی که حتی جرات نمی کنی روبروی آینه بایستی و خودت رو نگاه کنی ! چون ممکنه ته دلت بلرزه ... و چشمات بدون اونکه دست خودت باشه تار بزنه ... اما نتونی اشکی بریزی ... و سعی کنی بغضت مثل مجسمه ی مقدس نشکنه ...! یه وقتایی که شب رو به صبح میرسونی بدون اینکه متوجه گذشت زمان شده باشی ... زیرا که حس آوارگی و درماندگی، آشوبی از جنس بیخیالی در دلت می اندازد... وانمود میکنی که چیزی برایت مهم نیست ... اما در واقع خیلی هم مهمه برات... وقتایی که برات خیلی دردناکه لبخند بزنی تا دیگران خیال کنند همه چی آرومه ... آن وقت هاست که حسی کهنه از میان دل مشغولی های اکنونت ، در دلت تکان میخورد ... دلت هوایی میشود ... تو را به جاهایی در زندگی ات می برد که نمیخواهی از آنجا و از آن لحظه ها تکان بخوری... جاهایی که حرف هایی سر دلت مانده ... حرف هایی که تا اَبد نباید به کسی گفت ... و این نا گفته ها مهر سکوتی به احساسی میزند که گاهی در لحظه هزاران با برایت تکرار میشود ... و بجای اینکه منقلبت کنند ... منجمدت می کنند ... حس میکنم دلم غمگین ترین دل شهره ...
Design By : Pichak |