سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























red rose

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.

می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،

بخوابم با تو

تا به درون خوابت درآیم

چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم

از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز

همراه خورشیدی خیس و سه ماه

به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو

آن گل سفید کوچک را

کلمه‌ای  که تو را حفظ می‌کند

از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند

می‌خواهم تعقیبت کنم

تا بالای پلکان و دوباره

قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند

شعله‌ای در جام‌های دو دست

تا آن‌جا که تنت آرمیده است

کنار من،

و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم

هوایی که در آن سکنی می‌کنی

برای لحظه‌ای حتی،

می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و

همان‌قدر ضروری باشم.


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/1ساعت 10:10 عصر توسط beran نظرات ( ) |

این‌جا، همان‌جایی است

که می‌خواهی آن را بشناسی

که در آن خانه می‌کنی

و نمی‌توانی تصورش کنی

جایی که سرانجام، تو را شکست خواهد داد.

آن‌جا که واژه‌ی «چرا» خشک می‌شود و
پوک می‌شود،

این‌جا  قحطی‌زده است.

نمی‌توانی هیچ شعری درباره‌اش بنویسی

از تابوت‌هایی که بسیاری در آن‌ها

مدفون شده‌اند و نبش قبر شده‌اند،

که جای رنج‌های بی‌شکیب

هنوز بر پوستشان مانده‌است.
سال گذشته نبود

یا چهل سال پیش، هفته‌ی پیش بود.

قرار بود اتفاق بیافتد،
اتفاق افتاد.

تاج گل‌هایی از صفات برایشان ساختیم

آن‌ها را چون دانه‌های تسبیح شمردیم

از آن‌ها عدد و رقم خلق کردیم و نذر و دعا

آن‌ها را شعر کردیم، شعرهایی از این دست.
جواب نداد.

آن‌ها، همان‌که بودند، باقی ماندند.

زن در گوشه‌ی غربی کف سیمانی اتاق دراز می‌کشد

زیر نور بی پایان

جای سرنگ بر بازوهایش

تا از هوش برود

و  در شگفت است که چرا می‌میرد.

می‌میرد، چرا که حرف زده‌است

به خاطر کلمه می‌میرد.

این تن اوست، خاموش

بی‌انگشت، این شعر را می‌نویسد.

به یک عمل جراحی شباهت دارد

ولی این‌طور نیست

نه، حتی بر خلاف این پاهای گشوده، صدای ناله‌ها

و خون، یک جور تولد است.

برای خودش شغلی ‌است

نمایش مهارت است

مثل اجرای یک کنسرت.

می‌تواند بد باشد یا خوب

خودشان خواهند گفت.

برای خودش، هنری است.

وقایع این جهان به وضوح دیده‌ می‌شود

از خلال اشک‌ها،

پس چرا به من می‌گویی

که چشم‌هایم ایرادی دارند؟

به وضوح دیدن و شانه خالی کردن

بدون آن‌که کنار بروی

اندوه این است، با چشم‌های تمام گشوده

در یک وجبی خورشید.

حالا چه می‌بینی؟

یک خواب بد؟ اوهام؟

یا شاید رویا؟

چه می‌شنوی؟

این تیغی که از مردمک‌ها می‌گذرد

مال یک فیلم قدیمی است.

اما حقیقت دارد

باید بتوانی شهادت را تاب بیاوری.

در این کشور هرچه بخواهی می‌توانی بگویی

چون هیچ‌کس، هرگز به تو گوش نمی‌دهد

به کفایت امن است و می‌توانی بنویسی

شعری را که هرگز نوشته‌ نشده ‌است،

شعری که هیچ‌ چیز ابداع نمی‌کند

چرا که فقط خودت را هر روز اختراع می‌کنی و تبرئه می‌کنی.

جای دیگر، این شعر، ابداع نیست.

جای دیگر، این شعر، جرات می‌خواهد.

این شعر باید جای دیگری نوشته می‌شد

چرا که شاعرانش دیگر مرده‌اند.

جای ‌دیگر، این شعر چنان نوشته می‌شد

انگار، پیشاپیش مرده‌ای،

انگار کار دیگری نمی‌شد کرد

یا چیز دیگری نمی‌شد گفت که تو را نجات دهد.

جای دیگر، باید این شعر را بنویسی

چرا که کار دیگری از تو ساخته نیست.


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 10:58 صبح توسط beran نظرات ( ) |

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال

                                            یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

 

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

                                              ناز هزار چشم سیه را خریده ام

 

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست

                                          پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

 

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

                                          دزدی ده ام ز چشم حسودان نگاه را

 

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم

                                           دست از سر نیاز به هر سو کشیده ام

 

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد

                                          در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

 

مست از می غروری و فارغ ز یاد من

                                    گویا دل از کسی که تو را ساخت کنده ا ی

 

زنهار که در پس این پرده غرور

                                         آن بت تراش بوالهوس چشم بسته ام

 

روزی که خشم عشق تو دیوانه ام کند

                                          بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 12:27 عصر توسط beran نظرات ( ) |

ورق می خورد شب  ، با پنجه ی تقدیر در باران


ومی رقصید عطر ِ کال ِ  کاج  ِ پیر در باران


 

نگاه ِ بـِرکه  ، سرشارازتب ِ  رویای وارونه


 

ومی رویید از ژرفای آن تصویر در باران

 

میان  ِ چشم ها مانده ست سرگردان  ، هزاران سال


خمار ِ خواب های خیس وبی تعبیر در باران


دل ویک گوشوار ِ کاغذی ، انگیزه ی بودن


ومن  ، باران ندیده  ، دختری دلگیر  د ر باران


صدای خیس ِ مردی درگلوی تار می روئید


کسی مثل خودم، مثل خودش درگیر در باران


به جرم  ِ بی گناهی ،  دارهای چشم ها می دوخت


به سرتاپای من ،  یک درد ِ دامنگیر در باران


غمی کم کم خودش را دررگ ِ  دیوانه ام می ریخت


جنون بود وتب ِ  رقاصی  ِ زنجیر در باران


جنون بودآن شب وآئینه ای صد پاره دردستم


ومن حل می شدم با آیه ی تکثیر  در  باران  

 

(( تقدیم به کسانی که مثل من دلشونو   شکوندن.))

 

   


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/16ساعت 11:21 صبح توسط beran نظرات ( ) |

مردی چهار پسر داشت.

آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت:

همه شما درست گفتید،

اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!

شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید:

همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود،

وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از دست داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند


نوشته شده در دوشنبه 89/4/14ساعت 7:43 عصر توسط beran نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak