وقتی که خدا واست قصه نوشت روزایی که خنده ها یه لحظه تنهات نمی ذاشت خدا از داشتنی ها تو زندگیت کم نمی ذاشت اشک می نشست توی چشات بغض تو گلوت حبس می شد و برنده اونه که حتی تو سختی راضیه دلمون هر چی که خواست به آرزوهاش نرسید یه روزی مثل یه شوک یکی قلبش با ترانه می زنه می تونه بدون بال پر بزنه اون یکی عاشق دل سپردنه یکی تو غم غروب غوطه وره از گذشت لحظه ها بی خبره اون یکی تو انتظار نمی شکنه با شهامت لحظه هاشو می سازه می دونه خدا چقدر دوسش داره که ما همه بازیگریم مهم این نیست تو کدوم نقش یه روزی باید بریم خوبی هامون غم و شادی ، عشق و نفرت رو کنار هم نوشت
اگه گاهی لحظه هات سرد می شد
واسه این بود که بفهمی زندگی یه بازیه
به هر چی که نخواست رسید
نمی دونه عشق اون بی ثمره
نمی ذاره خاطرات یادش بره
خلاصه واست بگم
همه همسفریم
پر بزنیم از این دیار
می مونه برامون به یادگار
Design By : Pichak |