گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی... همه طبقات اسمان را گشته ام .در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن و مهربان تابستان.برجاده کهکشان تاخته ام.صحرای ابدیت را در نوردیده ام. بال در بال فرشتگان در فضای باک ملکوت شنا کرده ام.با خدایان.ایزدان با همه ی الهه های زیبا اسمان با همه ی ارواح جاویدی که در نیروانای روشن و بی وزش ارام یافته اند اشنا بوده ام .از هر جا.از هریک یادی یادگاری برایت اورده ام .از سیمای هرکدام زیباترین خط را ربوده ام.از اندام هریک نازترین طرح را گرفته ام از هر گلی.افقی .دریایی واسمانی.جشم اندازی .رنگی دزدیده ام و با دست و دامنی بر از خطهاو رنگهاو طرح های ان سوی این اسمان زمینی .از معراج نمیه شبان تنهایی به دامان مهربان تو_ای دامن حریر مهتاب شبهای زندگی سیاه من _فرود امده ام نشسته ام تا ان ودیعه ها که از اسمانها اورده ام در دامن تو ریزم. انگار بخشکد در گلو ؟! آسمانش را تنگ در آغوش گرفته ابر،با پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی ،روز شب تنهاست با سکوت پاک غمناک ساز او باران ،سرودش باد جامعه اش شولای عریانی ست ور جزاینش جامعه ای باید بافته پس شعله ی زر تاروپودش باد گو بروید ،یا نروید،هرچه در هرجا که خواهد یل نمی خواهد باغبان و رهگذری باغ نوعمیدی چشم در راه بهاری نیست گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ور به رویش برگ لبخندی نمی روید باغ بی برگی ،که می گوید که زیبا نیست ؟ داستان از میوهای سر به گردن سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونی ست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن پادشاه فصل ها: پاییز شعر از مهدی اخوان ثالث پی نوشت:سلام کم کم رسید لحظه موعود و پاییز در یک قدمی خونه ی دلها مونه و کم مونده در بزن خدایا!! بفهمانم بی تو چه می شوم،اما نشانم نده.... مهربان!! هم بفهمانم و هم نشانم بده با تو چه خواهم شد....
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...!
که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید
چیزـے چنگ بزند تہ وجودت را
و تو از درون آرامـ آرامـ بسوزـے ...
بے آنہ دودـے بلند شود از اندامت ؟
بے آنکہ حتے بہ فکرکسے خطور کند
که دارـے تہ مےکشے؟!
بے آنکہ حتے بہ فکر کسے خطور کند
که دارـے تہ مےکشے؟!
مرا ببیـن !
شاید تو ببینے در مـن
کہ چگونہ دارمـ مے سوزمـ ...
حالا کہ کارـے از دست کسے بر نمےآید
کاش خدا دست هایش را بہ مـن قرض مےداد
تا کارـے می کردمـ براـے دلهایمان ...
Design By : Pichak |