بار ِ دلــتـنگـیـت ُ بستی ، دیگه وقت رفتنه
داری میری و فقط خاطره هات سهم منه
دلم از حادثه خونه ، چشام از خاطره خیس
دوس داری برو ولی نامه برامون بنویس *
به تو می رسم اگه موج ِ مسافر بذاره اگه دلبستگیــا لحظــه ی آخـــر بذاره
به تو می رسم به تو پولک نقره کوب ماه !
به تو می رسم به تو طلای این شب سیاه !
به تو می رسم به چشم ِ انتظاری که داری
به تو می رسم به آغوش ِ بهاری که داری
به تو که آینه ها محو تماشات می شدن
شبای تیره چراغونی ِ چشمات می شدن
* می تونی دل بـِکــنـــی تا ته ِ دنیا برسی
امروزُ رها کنی تا خود ِ فردا برسی
می تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی
می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشی
می تونی تو چار دیوار ِ غربت ِ دنیا بری
می تونی هر جا بمونی ، می تونی هرجا بری
امّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاری
تو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری
خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه
تا ابد غصه ی غربت ، تو دلت جا می مونه وقتی که خدا واست قصه نوشت غم و شادی ، عشق و نفرت رو کنار هم نوشت روزایی که خنده ها یه لحظه تنهات نمی ذاشت خدا از داشتنی ها تو زندگیت کم نمی ذاشت اگه گاهی لحظه هات سرد می شد اشک می نشست توی چشات بغض تو گلوت حبس می شد واسه این بود که بفهمی زندگی یه بازیه و برنده اونه که حتی تو سختی راضیه دلمون هر چی که خواست به آرزوهاش نرسید یه روزی مثل یه شوک به هر چی که نخواست رسید یکی قلبش با ترانه می زنه می تونه بدون بال پر بزنه اون یکی عاشق دل سپردنه نمی دونه عشق اون بی ثمره یکی تو غم غروب غوطه وره از گذشت لحظه ها بی خبره اون یکی تو انتظار نمی شکنه نمی ذاره خاطرات یادش بره با شهامت لحظه هاشو می سازه می دونه خدا چقدر دوسش داره خلاصه واست بگم که ما همه بازیگریم مهم این نیست تو کدوم نقش همه همسفریم یه روزی باید بریم پر بزنیم از این دیار خوبی هامون می مونه برامون به یادگار چشم لندن" یا چرخ هزاره بلندترین چرخ و فلک اروپا با ارتفاع ??? متر است که به عنوان یکی از جاذبههای توریستی لندن محسوب میگردد و به عنوان "بلندترین و بزرگترین چرخ و فلک جهان" لقب داده شده است. این چرخ و فلک در ساحل جنوبی رودخانه تایمز و روبروی ساختمان پارلمان بریتانیا واقع شده است که با سرمایهگذاری "بریتیش ایرویز" یا سازمان "هواپیمایی بریتانیا" به مناسبت آغاز "هزاره سوم میلادی" یا "ملانیوم" جدید با صرف هفتاد میلیون پوند احداث شده و از سال ???? در معرض استفاده قرار گرفت. چشم لندن از زمان افتتاح تا ماه مه سال ???? به عنوان بلندترین چرخ و فلک جهان شناخته میشد عنوانی که در همان سال به چرخ و فلک ستاره نانچنگ رسید لیلی مجنون خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد،از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد.اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد،لیلی باید عاشق خدا باشد زیرا خداوند در آن دمیده است و هر که خدا در آن بدمد عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی!!!! لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد،سرخ سرخ، گلها انار شدند،داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند،توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند. انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید. در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد. خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش. شیطان که طاقت دیدن عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد. آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد. اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ... خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش. خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن. شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن. خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن. شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ... و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود. مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال. لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است. خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را... خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد. خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را. عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند. سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند. لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند. خدا درخت ریشه دار را آب می دهد. مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد. لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود. خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن. لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود. خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد. لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است. لیلی! زندگی کن ! اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟ چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟ لیلی! قصه ات را دوباره بنویس. لیلی به قصه اش برگشت. این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی. و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......
Design By : Pichak |