سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























red rose

ای باران تو دیگر چرا بی وفا شده ای؟

 

و باز دلتنگ تو هستم ای باران بی وفا !

 

ای باران مدتی است که دیگر بر این تن خسته ام نمیباری ، و هوای ما را نداری .

 

ای تنها سر پناه من در لحظه های تنهایی هایم تو دیگر چرا بی وفا شده ای.

چرا دیگر با باریدنت مرا آرام نمیکنی . مدتی است که دیگر در کوچه های دلتنگی قدم نمیزنم و در کنج اتاق تنها به آسمان نگاه

 

می اندازم تا ابری شود ، اما آسمان مدتی است که آرام آرام است

 

 

و باز به انتظار تو نشسته ام ای باران بی وفا!

 

ای تنها سر پناه من در لحظه های دلتنگی ببار که من نیز بغض غریبی در گلویم نشسته است و دلم میخواهد همراه با تو ببارم.

و باز ببار ای تنها سر پناه من در کوچه های دلتنگی.

 

ببار که دلم برای صدایت ، راه رفتن در زیر قطره های پر محبتت تنگ شده است.

ببار که من جز تو هیچ سرپناهی را ندارم که در زیر آن به این سرنوشت بی مروت بیندیشم.

 

و باز مدتی است که دیگر نمیباری ، تو دیگر چرا بی وفا شده ای!

ای باران ببار و با قطره های پر از مهرت بر این تن خسته و پر از گرد و غبار بی محبتی ها جانی تازه ببخش.

 

یک عالمه درد دل و دلتنگی در دلم دارم ، و باز ببار تا در زیر قطره هایت درد دل هایم را به تو بگویم.

ای باران تو یکی بیا و بی وفا نباش و لااقل هوای ما را داشته باش.



نوشته شده در چهارشنبه 89/8/5ساعت 12:44 عصر توسط beran نظرات ( ) |

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.

می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،

بخوابم با تو

تا به درون خوابت درآیم

چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم

از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز

همراه خورشیدی خیس و سه ماه

به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو

آن گل سفید کوچک را

کلمه‌ای  که تو را حفظ می‌کند

از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند

می‌خواهم تعقیبت کنم

تا بالای پلکان و دوباره

قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند

شعله‌ای در جام‌های دو دست

تا آن‌جا که تنت آرمیده است

کنار من،

و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم

هوایی که در آن سکنی می‌کنی

برای لحظه‌ای حتی،

می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و

همان‌قدر ضروری باشم.


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/1ساعت 10:10 عصر توسط beran نظرات ( ) |

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "   

پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

 

طول زندگی خیلی کوتاهتر از عمقشه !


نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 8:58 عصر توسط beran نظرات ( ) |

این‌جا، همان‌جایی است

که می‌خواهی آن را بشناسی

که در آن خانه می‌کنی

و نمی‌توانی تصورش کنی

جایی که سرانجام، تو را شکست خواهد داد.

آن‌جا که واژه‌ی «چرا» خشک می‌شود و
پوک می‌شود،

این‌جا  قحطی‌زده است.

نمی‌توانی هیچ شعری درباره‌اش بنویسی

از تابوت‌هایی که بسیاری در آن‌ها

مدفون شده‌اند و نبش قبر شده‌اند،

که جای رنج‌های بی‌شکیب

هنوز بر پوستشان مانده‌است.
سال گذشته نبود

یا چهل سال پیش، هفته‌ی پیش بود.

قرار بود اتفاق بیافتد،
اتفاق افتاد.

تاج گل‌هایی از صفات برایشان ساختیم

آن‌ها را چون دانه‌های تسبیح شمردیم

از آن‌ها عدد و رقم خلق کردیم و نذر و دعا

آن‌ها را شعر کردیم، شعرهایی از این دست.
جواب نداد.

آن‌ها، همان‌که بودند، باقی ماندند.

زن در گوشه‌ی غربی کف سیمانی اتاق دراز می‌کشد

زیر نور بی پایان

جای سرنگ بر بازوهایش

تا از هوش برود

و  در شگفت است که چرا می‌میرد.

می‌میرد، چرا که حرف زده‌است

به خاطر کلمه می‌میرد.

این تن اوست، خاموش

بی‌انگشت، این شعر را می‌نویسد.

به یک عمل جراحی شباهت دارد

ولی این‌طور نیست

نه، حتی بر خلاف این پاهای گشوده، صدای ناله‌ها

و خون، یک جور تولد است.

برای خودش شغلی ‌است

نمایش مهارت است

مثل اجرای یک کنسرت.

می‌تواند بد باشد یا خوب

خودشان خواهند گفت.

برای خودش، هنری است.

وقایع این جهان به وضوح دیده‌ می‌شود

از خلال اشک‌ها،

پس چرا به من می‌گویی

که چشم‌هایم ایرادی دارند؟

به وضوح دیدن و شانه خالی کردن

بدون آن‌که کنار بروی

اندوه این است، با چشم‌های تمام گشوده

در یک وجبی خورشید.

حالا چه می‌بینی؟

یک خواب بد؟ اوهام؟

یا شاید رویا؟

چه می‌شنوی؟

این تیغی که از مردمک‌ها می‌گذرد

مال یک فیلم قدیمی است.

اما حقیقت دارد

باید بتوانی شهادت را تاب بیاوری.

در این کشور هرچه بخواهی می‌توانی بگویی

چون هیچ‌کس، هرگز به تو گوش نمی‌دهد

به کفایت امن است و می‌توانی بنویسی

شعری را که هرگز نوشته‌ نشده ‌است،

شعری که هیچ‌ چیز ابداع نمی‌کند

چرا که فقط خودت را هر روز اختراع می‌کنی و تبرئه می‌کنی.

جای دیگر، این شعر، ابداع نیست.

جای دیگر، این شعر، جرات می‌خواهد.

این شعر باید جای دیگری نوشته می‌شد

چرا که شاعرانش دیگر مرده‌اند.

جای ‌دیگر، این شعر چنان نوشته می‌شد

انگار، پیشاپیش مرده‌ای،

انگار کار دیگری نمی‌شد کرد

یا چیز دیگری نمی‌شد گفت که تو را نجات دهد.

جای دیگر، باید این شعر را بنویسی

چرا که کار دیگری از تو ساخته نیست.


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 10:58 صبح توسط beran نظرات ( ) |

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال

                                            یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

 

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

                                              ناز هزار چشم سیه را خریده ام

 

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست

                                          پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

 

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

                                          دزدی ده ام ز چشم حسودان نگاه را

 

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم

                                           دست از سر نیاز به هر سو کشیده ام

 

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد

                                          در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

 

مست از می غروری و فارغ ز یاد من

                                    گویا دل از کسی که تو را ساخت کنده ا ی

 

زنهار که در پس این پرده غرور

                                         آن بت تراش بوالهوس چشم بسته ام

 

روزی که خشم عشق تو دیوانه ام کند

                                          بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 12:27 عصر توسط beran نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak